نا زندگي

رويا براتي
royabarati@hotmail.com

بي هدف از روي صندليش بلند شد. رفت طرف يخچال و درشو باز كرد. يك دقيقه تمام سرش توي يخچال بود ,چشماش بين خوراكي ها مي چرخيد. يهو يه دستي اومد رو شونش. ((در يخچالو زياد باز نذار)). سرشو برگردوند. باباش بود. با همون قيافه حق به جانب هميشگي نگاش مي كرد. يه شيشه آب برداشت و با سر بازوهاش در يخچالو بست. يه ليوان از روي كانتر برداشت. همينطور كه داشت آب مي ريخت تو ليوان دستش لرزيد, آب ريخت بيرون. كلافه بود. از صبح كه از خواب پا شده بود توي حال و هواي ديگه اي بود. خودش هم نمي دونست چش شده. دستمال برداشت, آبو خشك كرد. شيشه آب و ليوان رو گذاشت همونجا بمونه, از آشپزخانه اومد بيرون. ساعت سه بعد ظهر بود.
ساعت پنج با يكي از دوستاش قرار داشت. حوصله اينكه غذاشو بذاره گرم شه رو نداشت, چه برسه بخواد بره بيرون. فكر كرد دليلي نداره با يه دختر كه تازه يك هفته نيست مي شناستش بره بيرون. اولش خواست تلفن بزنه بگه نمياد, ولي بعد تصميم گرفت تلفن هم نكنه. رفت توي اتاقش, روي تخت دراز كشيد. به سقف خيره شد. سعي مي كرد هيچ فكري رو نذاره وارد كلش بشه. ولي فكرهاي زايد از چپ و راست به ذهنش حمله مي كردند, انگار مي خواستن بهش تجاوز كنند.
زمانهاي با ارزش زيادي رو از دست داده بود. فرصتهاي ناب. فرصتهاي طلايي. نمي دونست بايد چكار كنه و هيچ وقت هم ندونسته بود. بخاطر اين بود كه فرصتها رو درك نكرده بود. چه كار بايد ميكرد؟ اين سوالي بود كه چون هيچ وقت از خودش نپرسيده بود لاجرم جوابي براش نداشت. بعضي وقتها آنفدر احساس پوچي و بيهودگي مي كرد كه بين خنده و گريه در برابر وضعيتي كه داشت گير مي كرد. توي سرش هيچ جيزي نبود جز كليشه هاي ساخته و پرداخته اي كه خانواده و اطرافيان بهش تزريق كرده بودند.
اصلا و ابدا كتابخوان نبود. دريغ از يك ورق زرد شده’ روزنامه كه توي اتاقش پيدا شه. از صبح تا شب خونه بود مگر روزهايي كه مي رفت كلاس زبان. نمي فهميد چرا وقتي حرف زدن فارسي بلد نيست بايد يه زبان خارجي ياد بگيره. سالها بود كه از ترم دو بالاتر نرفته بود. دوستان زيادي نداشت. دو سه تايي كه توي كلاس زبان باهاشون آشنا شده بود و يكي دونفر از همكلاسي هاي دبيرستانش كه اونقدر بي محلي ازش ديده بودن كه هيچ كدوم سال به سال هم باهاش كاري نداشتن. با اين اوصاف كسي كه باهاش صميمي باشه رو تو خواب هم نداشت. پس چيزهاي زيادي در زندگيش وجود نداشت كه افكارش رو بسازه. .هر چي كه بود پدرو مادر و چارديواري خونه. اگه حوصله دست گرفتن كنترل را داشت تلويزيون هم ميديد. گاهي هم برادر و خواهرش سري بهشون ميزدند.
سرنوشت ايده آلي كه مي تونست براي خودش مجسم كنه چيزي جز ازدواج نبود. با اين عقيده بزرگ شده بود و چاره ديگه اي براي خودش نميديد. حتي تصور اينكه چيزي غير از اتفاق بيافته شكنجه اش ميداد. شب ها از فكر اينكه نكنه نتونه ازدواج كنه خوابش نميبرد. بالا رفتن سنش رو نمي تونست انكار كنه. بعضي شبها به حد مرگ وحشت زده بود و تا صبح با افكار بدبينانه خودش كلنجار مي رفت و از اين پهلو به اون پهلو مي شد. زشت نبود ولي چيز جذابي هم توي صورتش نداشت. قدش كوتاه بود, خيلي كوتاه. اين مسئله بيشتر از هر چيزي در دنيا آزارش ميداد. بدتر اينكه تمام اعتماد به نفسش را هم ازش گرفته بود. طرز صحبت كردن و رابطه بر قرار كردنش با ديگران خصوصاَ جنس مذكر فاجعه بود. همه پسرهايي كه باهاشون آشنا شده بود, اگه نه همون جلسه اول آشنايي جلسه بعدي از دستش تقريباَ فرار ميكردند. اونقدر دست و پا چلفتي بود كه بعضي وقتها كه به كارها و حرفهايي كه زده بود فكر مي كرد, هيچي نمي خواست جز اينكه سرشو بگيره بكنه تا ياد آنها به مغزش نزنه. بعضي وقتها ميزد روي دنده’ بي قيدي. مي گفت گور باباي شوهر. يه كاري پيدا مي كنم خرجم رو خودم در مي آرم. ولي خوب مي دونست كه كاري ازش ساخته نيست, نه تحصيلات دانشگاهي داشت و نه مهارتي. بعدش اينكه 27 سال خورده و خوابيده بود بدون اينكه به خودش سختي خريد كردن يا حتي لباس شستن و پهن كردن رو داده باشه. خودش رو مثل يه بچه فلج يا يك پيرزن مفلوك ميديد كه هيچ كاري ازش ساخته نيست. با اين فكرها احساس سربار بودن هم به مجموعه دغدغه هاش تو زندگي اضافه مي كرد.
تمام دوستان و همكلاسي هاش كه دورا دور ازشون خبر داشت و همه دخترهاي هم سن و سالش توي فاميل يكي دو تا بچه هم داشتد. نمي دونست اگه راه ديگه اي جز ازدواج كردن براي ادامه زندگي بهش پيشنهاد مي شد مي تونست سنت شكني كنه و راه دوم رو انتخاب كنه يا نه؟ ولي نه. حتي فكر ابنكه تا آخر عمر بي شوهر بمونه براش زجرآور داشت. تازه كدوم راه دوم؟ مگه همچين چيزي هم وجود داره؟ در هر حال اگه هم باشه براش حكم يه چيز ممنوعه رو داره. مثلاَ اگه دانشگاه رفته بود شايد تا الان دكتر هم شده بود. يه دكتر واقعي نه لقبي كه بخاطر شوهر دكترش بخواد يدك بكشه. يا لااقل يه ليسانس خوب مي گرفت كه مي تونست باهاش يه كار درست و حسابي دست و پا كنه و يه زندگي راحت شخصي براي خودش بسازه, مي تونست دوستهاي خوب و فهميده اي پيدا كنه كه بهش كمك كنند از اين زندان افكار و عقايد كهنه و پوسيده بيرون بياد. حتي مي تونست براي ادامه تحصيل بره خارج. يه كشور خوب با يه آينده هيجان انگيز. درس بده, سفر كنه, كتاب بنويسه, بين آدمهاي مهم و مطرح رفت و آمد و معاشرت كنه, شايد هم عاشق بشه و با كسي كه براش ميميره تا آخر عمر زندگي كنه و بچه هم بياره.
همه اين تصورات براي او بيشتر شبيه يك فيلم كاملاَ تخيلي مي مونه تا يك راه حل براي زندگي. پس اين روياهاي خام بايد كنار گذاشته بشه و به اين فكر كنه كه به هيچ وجه زندگي چيز جالبي نيست و اون كمترين رضايتي از زندگي نداره. هر روز تلخ تر از روز قبل بدون كمترين اميدي. لحظه اي گمان نمي كنه كه شايد چيزي كه اون از زندگي فهميده محدود باشه نه كل زندگي به معناي عام. تازگي ها عجيب گرفتار خرافات شده و پشت هر حادثه اي دنبال ردپاي يك امر نامرئي و دور از ذهن مي گرده. لحظه اي لذت نمي بره براي اينكه راه شاد بودن و رضايت را بلد نيست و نخواسته كه ياد بگيره...

تلفن زنگ زد. از روي تخت بلند شد و به طرف گوشي رفت. به صفحه شماره انداز نگاه كرد. دوستش بود و احتمالاَ عصباني و آماده مزخرف گويي. گوشي رو برنداشت. ((چرا تلفن رو جواب نميدي؟)) مادرش بود كه از توي آشپزخانه فرياد مي كشيد. سرش رو بين دستاش گرفت و بابي حوصلگي گفت :(( دوستمه, نمي خوام باهاش حرف بزنم)). همين. نيازي به توضيح بيشتر نداشت. اين اتفاق شايد صدبار قبلاَ افتاده بود. حس كرد ديگه حوصله خودش رو هم نداره. به اتاقش رفت. روي تخت دراز كشيد و سعي كرد بخوابه.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30803< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي